آیدینآیدین، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

***فتبارک الله احسن الخالقین***

اولین اشکای آیدین

مامان جان الان خوابیدی بابا رفته دانشگاه امشب مهمون داریم برا افطار خاله ثریا اینا رو دعوت کردم...صبح که بیدار شدی آوردم گذاشتمت تو حال جلو تلویزیون داشتی کارتون میدیدی که بعد حوصله ت سر رفت و شروع کردی به گریه کردن مثل بچه بزرگا...البته ابن نوع گریه رو چند روزه یاد گرفتی...آدم خنده ش می گیره..خوب منم تو آشپزخونه بودم تا دستامو شستم و اومدم دیدم چشات پر اشکه و یه قطره بزرگ هم رو گونه ت بود الهی قربون چشای قشنگت با اولین اشکی که ازش اومد ... بغلت کردم زودی آروم شدی احساس کردم خیلی بزرگ شدی دیگه مردی شدی بعد رفتم تو فکر آینده روزی که اولین جوونه سیبیلاتو ببینم چقدر خوشحال خواهم شد الهی فدات شم...راستی چن روزیه می تونی روشکمت هم برگردی اما...
12 مرداد 1391

کشف جدید مامان آیدین

مامانی چند روزه کشف کردم که عاشق پارک و هوای آزادی چند روز پیش(چهارشنبه) با خاله سمیرا (دوست مامان) رفتیم پارک خیلی ذوق زده شده بودی و فرداش هم ما سه تا و خاله جون و عمو رضا رفته بودیم ساحلی حسابی کیف کردی...تازگیا با اون لبخندا و صداهای جورواجوری که در میاری همه رو مجذوب می کنی....تو پارک هم با خاله سمیرا هر کی رد می شد وای می ایستاد و نیگات می کرد بس که نازو مامانی هستی فدات شم عزیزم. دیشبم خونه آقای فاتحی دعوت بودیم فکر می کنم بهت خوش گذشت. راستی دیروز بهترین حوم عمرت رو کردی دیروز با بابا بردیمت حموم از اول تا آخرش اصلا خم به ابرو نیاوردی که هیچ تازه می خندیدی خیلی ذوق کرده بودی مامانی خیلی خوش اخلاقی الهی فدات شم...   ...
9 مرداد 1391

ای شیطون

امروز اومدم برات بنویسم و عکس بزارم اما بیدار شدی گریه می کنی الان بغلمی و من دارم ه دستی می تایپم عکسای یه ساعت پیشت که بیدار شدی شیر خوردی و خوابیدی منم ازت عسک گرفتم   شیر که خوردی تو بغلم خوابیدی گذاشتم زمین ازت عکس گرفتم ناخناتو کوتا کردم و گذاشتم تو تختت اما بازم بیدار شدی بازم شیرت دادم و خوابیدی و بازم بیدار شدی فدات شه مامان که انقدر خوابت میاد اما نمی تونی بخوابی فکر می کنم بازم دلدرد داری...عزیز دلم یه مدتیه دلدرات خیلی کم شده و خیلی آروم تر شدی همش منتظر بهونه ای که یکی باهات حرف بزنه که بخندی به روش فدای خنده های از ته دلت شم مامان ..ان شاالله همیشه خندون باشی. امروز وقت حمومته من و بابایی یه روز در میون م...
4 مرداد 1391
1